((دانلود فایل با لینک مستقیم))
خب تا اینجا راجب موضوعات زیادی صحبت کردیم و از اینجا به بعد هم قرار هست راجب مطالب زیادی صحبت کنیم ، پس ازتون خواهش میکنم اگر این اپیزود ها رو نشنیدید برگردید و از ابتدا شروع کنید تا به بهترین شکل ممکن مسیر براتون روشن بشه.
امروز میخوایم از دیواری بنام ترس عبور کنیم تا پشتش اون دیوار موفقیت رو ببینیم.
تا اینجای داستان شما کم کم باید به این آگاهی رسیده باشید که خالق زندگی خودتون هستید و باید بدونید هرکسی که به آگاهی میرسه قرار نیست به باور هم برسه.
خیلی از آدمها در هر لحظه از زندگی شون دارن با آگاهی ها از طرق مختلف روبرو میشن و خیلی ها هم میدون کدوم کار درسته و کدوم کار به اون ها ضربه میزنه.
ولی اون کسی قدم در مسیر پر چالش تغییر سبک زندگی میذاره که شروع میکنه به باور کردن آگاهی هایی که بدست آورده.
مثلا شمایی که داری این مطالب رو دنبال میکنی تا اینجا فهمیدی که افکار منفی تک تک سلولهای بدنتو میتونن تسخیر کنن و تو رو به سمت بیماری ببرن ، ولی اون میزانی که شما میایی و تلاش میکنی تا ورودی ها ذهنت رو کنترل کنی و اجازه ندی ذهنت از خوراک منفی تغذیه کنه ، همون اندازه ای هست که تو این مفاهیم رو باور کردی.
یعنی رفتار آدمها داره دقیقا نشون میده که چقدر کنترل ذهن میتونه تاثیر گذار باشه توی زندگی شون.
برای مثال کسی که فهمیده سرکوفت زدن به خودش و خودخوری کردن و خودشو قضاوت کردن و ناراحت بودن ، هیچ کمکی بهش نمیکنه ، چقدر تونسته وقتی که جلوی آئینه وایمیسته خودش رو دوست داشته باشه؟
چقدر تونسته نکات مثبت رو ببینه و بابتشون سپاسگزار باشه تا بتونه آگاهانه ورودی های ذهنش رو کنترل کنه؟
به همون اندازه ای که ما سعی میکنیم ورودی ها رو کنترل کنیم ، به همون اندازه باور مون تقویت شده که مسیر رو درست طی کنیم.
در واقع این مسیر تغییر سبک زندگی یک تمرین هر لحظه ای و یک تمرکز همه جانبه رو می طلبه و پاداش این کار زندگی سراسر سرخوشی و حال خوب و فراوانی و سلامتی هست.
گفتیم که اگر میخوایم همیشه سالم باشیم باید متمرکز باشیم برروی سلامتی نه برروی درد و باید بدونید که این اتفاق یک شبه نمیافته و فرایند تغییر سبک زندگی درست مثل فرایند ورزش کردن هست ، یک ورزشکار برای اینکه روی سکوی المپیک بیاسته شاید باید ۱۵ سال تلاش مستمر و هرروزه داشته باشه .
توی این مسیر ۱۵ ساله اون بارها و بارها شکست خورده ، بارها و بارها زمین خورده ، نا امید شده ، زخمی شده ، ترد شده و هزار تا مانع دیگه.
ولی اون همیشه باور داشته که یه روزی روی سکوی المپیک پاداش همه این سختی ها رو میگیره و ماهم باید یاد بگیریم که کنترل ذهن کار ساده ای نیست و ناخوداگاه ما طی میلیون ها سال تکامل یاد گرفته که ما رو از حرکت باز داره و بترسونه و نذاره که پیشرفت کنیم و موضوعی که امروز در راه کنترل ذهن میخوام در موردش صحبت کنیم همین ترس هست.
ولی نه اون ترسی که مثلا آدمها از ارتفاع دارن ، یا از برخورد با حیوانات وحشی مثل مار. میخوایم راجب ترسی صحبت کنیم که مانع حرکت ما میشه برای تغییر در زندگی به سمت حال خوب.
ترس در واقع ساخته شده در وجود آدمی تا اون رو در مقابل خطرات طبیعی ایمن نگه داره و جانش رو حفظ کنه.
که به این موضوع میگیم احساس خطر ، یعنی آدم وقتی میره لب یه پرتگاه ناخوداگاه احساس خطر میکنه ، ضربان قلبش میره بالا و بدن شروع میکنه به ترشح هورمونهایی مثل کورتیزول که اون رو از موقعیت خطر دور کنه تا آروم بگیره و به محضی که رها میشیم از اون موقعیت میبینیم که ضربان به حالت عادی برمیگرده ، لرزش دستها متوقف میشه و حتی مردمک چشم که باز شده بود الان دیگه به حالت عادی برمیگرده.
خب با توضیح تفسیر و مقدمه چینی که تا اینجای این اپیزود انجام دادیم حالا بریم سراغ ترسهای کوچولو کوچولویی که از به هم پیوستن همینهاست که آدمها هیچوقت تغییر رو شروع نمیکنن.
ببینید مثلا من میخوام برم به یه مربی که توی اینستا دیدم و ازش خوشم اومده دایرکت بدم چنتا سوال ازش بپرسم ، همون لحظه یه فکری میاد تو کلم میگه ولش کن میدونم که جواب نمیده.
میخام برم با همسرم راجب ورزش کردن توی خونه صحبت کنم ، دقیقا زمانی که تصمیم به گفتگو میگیرم فکره میاد میگه ولش کن این ورزش بکن نیست ، بهتره منم بیخیالش بشم.
میخوام برم از مربی توی باشگاهم راجب برنامه غذایی یا تمرینی که بهم داده چنتا سوال که ذهنمو مشغول کرده بپرسم ولی نمیرم.
میخوام اصلا باشگاه رفتن رو استارت بزنم ولی حس میکنم که چون اندام خوبی ندارم اونجا همه منو مسخره میکنن و قبل از اینکه شروع کنم منصرف میشم.
میخوام بجای ماشین از دوچرخه برای رفت آمد به محل کار استفاده کنم ، ترس از خستگی دارم ، ترس از تصادف دارم ، ترس از خرابی دوچرخه دارم.
سالهای سال هست برنامه پیاده روی و دویدن های نرم داره توی ذهن من رژه میره ولی هربار که این فکر میاد به سراغم با بهانه های واحی ازش عبور میکنم مثلا میگم اگر صبح زود از خواب بیدار بشم دیگه اون روز جونی توی تنم نمیمونه برای کار کردن و قطعا بسیار خسته خواهم شد در ادامه روز و بی حال.
میخوام رژیم غذایی رو شروع کنم ، همین که میرم اقدام کنم برای برنامه گرفتن به مربی ام میگم هزینه اش چنده و من منصرف میشم و میترسم که بودجه ام تا سر ماه نکشه و کفاف زندگی مو نده.
میخوام آدمهای مسموم زندگی مو از دوروبرم خالی کنم و کمتر باهاشون ارتباط داشته باشم و حرف بزنم ، چون میدونم حرف زدن با اونها افکار منو هم درگیر و مسموم میکنه ولی از ترس اینکه هیچ تفریح دیگه ای نداشته باشم ، و از ترس تنهایی و ترد شدن بیخیال میشم و هرموقع صدام میزنن با دو میرم میشینم پیششون و به مزخرفاتی که میگن با جون دل گوش میدم، که بیس مطالب هم در ۹۹ درصد مواقع دارای انرژی منفی هست .
میخوام یه زبان جدید یاد بگیرم ، میخوام یه ساز زدنی یاد بگیرم ، میخوام برم با یکی صحبت کنم و حرف دلمو بهش بزنم ، حتی میخوام برم با یه ادم موفق صحبت کنم ازش راهنمایی بگیرم ، و هزارتا میخوام دیگه که دقیقا در لحظه اقدام یه مانعی تحت عنوان ترس میاد توی ذهنم و منو از انجام اون کاری که فکر میکردم برام مثبته منصرف میکنه.
ببینید من میدونم که خیلی از عوامل نظیر اعتماد به نفس ، عزت نفس و غیره در مثالهایی که عنوان کردم دخیل هستن و همگی با هم باعث میشن که من حرکت نکنم ، ولی امروز میخوام به یکی از حلقه های مفقوده این دور باطل اشاره کنم که کمتر کسی دیدم راجبش صحبت کنه حداقل توی جامعه ورزش .
توی اپیزودهای قبل یه موردی که اشاره کردیم این بود که خودمونو دوست داشته باشیم ، چرا میترسی از اینکه بری یه موضوعی رو ، یه خواسته ای رو یه حرفی رو با یکی بزنی و مطرح کنی؟
دقیقا اون اتفاقی که ذهنت پیش بینی کرده بود در ۹۹درصد مواقع اتفاق نمیافته.
مثلا من میخوام برم از مربی ام که یه برنامه ای برام نوشته و قسمتی از اون برام مبهم هست و متوجهه نمیشم سوال بپرسم تا ازش راهنمایی بگیرم.
ولی ذهنم میگه اگر رفتی درست جوابتو نمیده ، این سرش شلوغه ، ممکنه عصبانی بشه ، شاید بهم بگه وقت ندارم و هزار تا فکر و انرژی منفی که میاد تو کلت تا تورو منصرف کنه ، ولی وقتی از اون مانع ترس عبور میکنی و میری باب گفتگو رو با مربی ات باز میکنی ، میبینی هیچکدوم از اون فکرایی که کرده بودی به حقیقت ننشست و عملی نشد و حقیقت نداشت و تو الان به یه سطح بالاتر انتقال پیدا کردی.
درواقع این ترسه خوبه ، در صورتی که بشناسیمش و بفهمیم که باید سرجای خودش باشه تا آدمها بتونن با عبور ازش به موفقیت برسن.
شناخت این احساس درونی و کار کردن باهاش و تمرین کردن باهاش مارو به انسان با عزت نفس تر و موفق تری تبدیل میکنه.
ببینید دلیل اینکه این همه آدم ناموفق توی دنیا هست ، این همه آدم که هرروز از تناسب اندام و سلامتی دور میشن همینه که نخواستن با ترسهاشون روبرو بشن ، و برن توی دل دنیای ناشناخته ای که اونها رو به سمت موفقیت میرسونه.
هدف شمایی که داری این پادکستهارو میشنوی تغییر هست دیگه ، میخوای یه راهی پیدا کنی تا بتونی زندگی تو دستخوش تغییر کنی و به سمت سلامتی و حال خوب و فراوانی ببری.
خب پس باید یکی یکی این موانع ذهنی رو ازشون آگاهی پیدا کنی و توی زندگیت تمرین شون کنی و بتونی از پسشون بر بیایی ، همین یه کار تنها کاری هست که ما باید هرروز انجام بدیم، تلاش برای کنترل ذهن در موقعیتهای متفاوت و متنوع زندگی در جهت درست انتخاب کردن مسیر.
یعنی همیشه کاری که داریم میکنیم در جهت هدفی باشه که میخوام بهش برسیم.
یعنی اگه قراره بریم سفر شمال ،همنواره به سمت شمال حرکت نکنیم، نه شرق ،نه غرب ،نه جنوب ، فقط شمال.
طبیعی هست که مسیر تغییر ناشناخته باشه و شما چیزی ازش ندونی ، تاریک باشه ، دره و رودخونه و باتلاق داشته باشه و همه اینها باعث ترسوندن شما میشه که بابا بیخیال برگرد تو آدم تغییر زندگی نیستی ، تو آدم هرروز ورزش کردن نیستی ، تو آدم رعایت رژیم غذایی کردن نیستی ، تو آدم سیگار نکشیدن ، مشروب نخوردن ، مسموم نبودن نیستی ، تو از پسش بر نمیایی و یه دیوار ترس میاد جلوت و تورو منصرف میکنه.
ولی همین دیوار ترس ، درواقع دیوار جدا کننده آدمهای چاق از فیتنس هست، دیوار جدا کننده آدم موفق از بیچاره هست.
خب حالا بریم بازی کنیم ، ببینید مسیر موفقیت یه گیم هست که شما توش میری بازی میکنی و جهان هستی طوری طراحی شده که برای شما موانعی رو در نظر بگیره که باورهاتو تست کنی.
برای ورزشکار هر از چندگاهی مربی برنامه های چالشی و سخت ترتیب میده تا اون آدم بتونه از حداکثر توان خودش استفاده کنه تا بتونه آماده تر بشه.
مسیر موفقیت هم همینطوری هست ، یه مسیر ناشناخته که شما به عنوان تنها بازیگر زندگیت توی اون قدم میگذاری و هرچی میری جلو تر میبینی که موانع سخت تری برات طراحی میشه، چرا؟
چون تو قوی تر شدی و اگر این موانع نباش تو هرگز قوی نخواهی شد.
مثل کوهنوردی میمونه که قبل مثالشو هم زدم ما اول از یه تپه کوتاه شروع میکنیم ، بعدش تپه کمی بلند تر ، به مرور میریم سراغ ارتفاعات بیشتر تا در نهایت بعد از دوسال تمرین از صفر بالاخره بتونیم یه کوهی مثل دماوند رو فتح کنیم.
هرچی کار بزرگتری بخوای کنی با ترسهای بزرگتری روبرو میشی.
پس وجود ترسهای زندگی به این خاطر هست که ما قوی تر بشیم و وقتی به صورت یه بازی اونها رو ببینیم خیلی خیلی برامون جذاب میشه ، مثلا من به خودم میگم مسعود اینجارو ترسیدی که اینکار به ظاهر ساده رو انجام بدی ، مثلا میبینی که یکی تازه کار هست و داره توی باشگاه به خودش آسیب میزنه ولی ترسیدی بری بهش توضیح بدی، و دقیقا توی ذهنم یه صدای آلارم به گوشم میرسه که نترس و برو بهش راه درست رو نشون بده.
این تمرین به این خاطر نیست که اون آدم حرکت درست رو بزنه یا غلط ، برخورد مناسبی داشته باشه یا غلط منو تحویل بگیره یا نگیره.
این کار برای اینه که من ذهنمو از ترس پاک کنم و تمرین کنم که میتونم ازش عبور کنم و طبق تجربه من هربار که از ترسهام عبور کردم و کاری رو انجام دادم که ذهنم میترسوند منو دیدم که اونطرف دیوار ترس چقدر دنیا زیباتره.
به مرور که با ترسهاتون بازی میکنید و یاد میگیرید که در اون مسیر ناشناخته جهان هستی برای تغییر چطوری باید بازی کنید زندگی تون قشنگ تر میشه ، اعتماد به نفستون بالا تر میره ، عزت نفس قوی تری پیدا خواهید کرد و حالتون هرروز خوب تر میشه .
شما میدونی از این به بعد توی زندگی یه سری موانع ترسناک هست که شما اونهارو بررسی میکنی و تصمیم میگیری که با قدرت و درکمال سلامت ازش عبور کنی .
باید بدونی که بعد از یه مدتی مسیر تبدیل میشه به یه اتوبان و تو تخته گاز به سمت هدفت حرکت خواهی کرد ، یعنی توی اون بازی زندگی بود که بهت گفتم رودخونه ، باتلاق و سراشیبی و خاکی و چاله و چوله داره ، که گفتیم اینا ترسهایی هستن که باید ازشون عبور کنیم تا به قله برسیم ، به مرور توی همون بازی تو میرسی به یه اتوبان چهاربانده که با سرعت زیاد به سمت موفقیت حرکت خواهی کرد ، ولی اون اتوبان به کسی نشون داده میشه که بتونه توی مسیر باتلاقی هم ایمان خودشو نشون بده و بگه من راه عبورشو پیدا میکنم.
درسته توی این باتلاق خیلی ها گیر کردن و دیگه نتونستن ادامه بدن ، ولی ادمهایی هم هستن که از همین مسیر عبور کردن و به موفقیت رسیدن پس منم میتونم و ایمان نشون بدی و از باورهای قوی ات استفاده کنی و سعی کنی که بازی رو ببری.
ممکنه گاهی وقتها بهتر باشه کمی برگردیم عقب تر و با دید بازتری به موانع نگاه کنیم که این میشه جایگاه شاهد ، ولی اون مانع هرچی که باشه ، اون ترس هرچقدرم بزرگ باشه تو قدرت اینو داری که ازش عبور کنی و توی مسیر موفقیت و تغییر لایف استایل زندگیت گام برداری.
درواقع قدرتی که خداوند توی وجود تک تک ماها گذاشته از بزرگترین مشکلات همه آدمهای روی این کره خاکی بزرگتره و کاملا نا محدود شما میتونی برای خلق خواسته هات ازش استفاده کنی.
فقط کافی هست که با وجود ترس گام برداری و ادامه بدی.
یه مثال بزنم و موضوع امروز رو تمومش کنم .
من سه ساله که شروع کردم با پاراگلایدر پرواز میکنم و موقعی که شروع کردم برم و پرواز رو یاد بگیرم ، اون اوایل خیلی ترس از ارتفاع و مرگ داشتم.
ولی به خودم گفتم من یه بار زندگی میکنم و یه بار میمیرم ، اگر قرار باشه من در یک زمان مشخص و مکان مشخص زندگیم پایان داده بشه هیچ نیرویی در هیچکجای جهان هستی نمیتونه جلوی اراده خداوند رو بگیره.
و دلیلم هم یه آیه از قرآن بود که خدا توش میگه زندگی و مرگ همه آدمها زمانش مشخصه توی یه کتاب ثبت شده و فقط خدا ازش خبر داره.
پس وقتی که زمان مرگ من فرا برسه اگر توی اسمون یا زمین یا در برجهای مرتفع و مستحکم باشم ، هرجای زندگیم و هرجا که باشم باید بار سفرو ببندم و برم.
هربار که پرواز میکنم ترس مرگ و حادثه باهام هست ، ولی باوری که ساختم بهم کمک میکنه تا از ترسش عبور کنم و لذت زندگی رو ببرم و تا اینجای کار همیشه تونستم ذهنمو کنترل کنم روی سلامتی و حال خوب و همیشه هم در همه پروازهاای که کردم سلامت و سیف بودم و حالم خوب بوده و همیشه سپاسگزار.
و این قانون رو یادتون باشه ، جهان هستی همه اجزاء خودشو هماهنگ میکنه برای اینکه شما به هدفتون برسید ،شاید الان به ظاهر شرایط سخت باشه و شما مشغول گداختن باشید ، ولی یادتون باشه یه آهن برای اینکه به فولاد ضد زنگ تبدیل بشه باید بارها و بارها بره توی کوره.
اگر داستان زندگی کیمیاگر پائولوکوئیلو رو خونده باشید ، شخصیت اصلی داستان سانتیاگو توی یه سفر به شاخ آفریقا دزد همه زندگیشو میبره و همه پولاشو میدزده ، همون روز اون گریه میکنه و به زمین و زمان فحش میده که چرا من ، چرا این اتفاق برای من افتاد ، حالا توی یه شهر غریب گیر افتادم که حتی زبونشون رو هم بلد نیستم.
همون شب توی یه گوشه ای از میدون میخوابه و از فرداش جهان هستی اون رو به سمت یک مغازه بلور فروشی هدایت میکنه که به مدت یکسال اونجا مشغول به کار میشه.
بعد از یکسال اون دوبرابر پول رو که از دست داده بود دوباره به دست آورده ، زبان عربی رو کامل یاد گرفته ، در تجارت بلور فروشی استاد شده ، برای خودش اعتباری کسب کرده و حالا با تجهیز شدن به این توانایی ها میره و مسیر افسانه شخصی شو دنبال میکنه.
و در سرتاسر این داستان میبینیم که سانتیاگو داره پا میذاره روی ترسهاش.
و اینجا میخوام شما رو با یه چالش روبرو کنم !
اگر همیاراسپورت تا اینجا تونسته حتی یه چراغ کوچیک توی زندگیت روشن کنه این اپیزود ما رو برای دوستات به اشتراک بگذار و نترس که چه اتفاقی قرار بیافته و دیگران راجبت چی فکر میکنن.
استوری کن و تمام. …
ایام به کامتون باشه ، حال دلتون خوب ، سلامتی و شادی آرزوی همیشگی من هست برای شما عزیزان. به دستان پرمحبت خداوند میسپارمتون و دعوت میکنم طبق معمول چند بیتی با هم بشنویم و خدانگهدار.
دل من دیر زمانی است که میپندارد
دوستی نیز گلی است
مثل نیلوفر و ناز
ساقه ترد و ظریفی دارد.
بی گمان سنگدل است آنکه روا میدارد
جان این ساقه نازک را دانسته بیازارد.
در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار
هر سخن هر رفتار
دانه هایی است که می افشانیم
برگ و باری است که می رویانیم
گر بدانگونه که بایست به بار آید
زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید
آنچنان با تو در آمیزد این رو لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی نازت سازد از همه چیز و همه کس
زندگی گرمی دلهای به هم پیوسته است
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است.
دانلود و شنیدن دیگر قسمتها: